سلام آینده ! نمی دانم پا به چه سنی گذاشته ای ، شاید پیر و خرفت شده ای ، یا شاید هم خوراک کرم ها در اعماق خاک ! امروز ، ششم بهمن هزار و سیصد و نود و نه می باشد و زندگی بسی سخت ! به دنبال رستمی هستیم برای پیروزی بر دیو سپید . اما انگار آن رستم ها نیز ناپدید شده اند . رستم ها در غم دوری سهراب ها پشتشان خم شده و ترجیحشان بر این است سکوت کنند . آسمان خسیس شده . حتی اگر به پهنای برف نیز بگرید ، آن ها را آب میکند و خورشید همیشه خندانش را به رخ ما مردمان برف ندیده
میگریم ، آه میکشم . میشنوم . میبینم . میمیرم ! یک سال میگذرد . روزش آه بود و شبش ناله ! ایران جامه سیاه بر تن میکند . آسمان قصد دارد روزش را بکشد . خورشید به دنبال سرپوشی است تا همه چیز را آشکار تر از اینی که هست نکند . عدد نوزده شرمش میشود . خجالت میکشد . او خجل است و خبری از رخ شرمنده دیگران نیست . امید در سالگرد فوتش محزون است . آرزو خیال میکند که زنده است ، اما زندگی یقیین دارد که مرده است ! خاک مینالد .
درباره این سایت